ستاره اسکندری: کافه برای من شبیه ایران زمین است
- ساناز صفایی
- 8دقیقه
کافه نوشت: در قلب تهران، در خیابان وصال، کوچه اسلامی ندوشن، خانهای قدیمی از دوران رضاشاه ایستاده است؛ آجری، با پنجرههایی چوبی و نوری که از لابهلای شیشههای رنگی به حیاط میریزد. پشت این درِ چوبی کهنه، نهتنها یک کافه، بلکه «خانه فرهنگ و هنر مانا» پنهان است؛ مکانی که در عین سادگی، ردّ سلیقه هنرمندانه مدیریتش را بر دیوارها و فضاها میتوان دید.
این خانه تحت مدیریت ستاره اسکندری است، بازیگر شناختهشده تئاتر، سینما و تلویزیون که پس از سالها حضور بر صحنه، تصمیم گرفته چراغی دیگر در حوزه فرهنگ روشن کند: چراغی از جنس خانه، نان و خیمهشببازی.
او ما را در نشیمن زیبای خانه با بوی چای لاهیجان و صدای آرام خنده مهمانان میپذیرد. بر دیوارها تصاویری از زنان قاجار، عروسکهای خیمهشببازی و عکسهای قدیمی آنتوان دیده میشود. همهچیز در تعادل میان گذشته و اکنون نفس میکشد.
وقتی وارد این فضا شدم و بهویژه عکسهایی را که روی دیوارها بود دیدم، ناخودآگاه به یاد قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم افتادم؛ زمانی که تصویر زنان در ایران، چیزی شبیه همین قابها بود. کافهنشینی که خود پدیدهای مدرن و متعلق به قرن بیستم است، در آن دوران برای زنان حتی دورتر از تصور بود. حضور زنان در مقام صاحب یا مدیر کافه نیز بهمراتب دیرتر اتفاق افتاد. با این حال، کافهها همیشه محل رفتوآمد هنرمندان، اهل اندیشه، نویسندگان و شاعران بودهاند. نمونهاش کافه نادری یا کافههای لالهزار که چهرههایی چون زندهیاد هما روستا و استاد سمندریان در آن حضور داشتند. دوست دارم از همینجا شروع کنیم؛ از اینکه شما، در زمانهای متفاوت، به عنوان یک هنرمند، خانهای، کافهای و موزهای را بنا کردهاید. از ارتباطتان با مفهوم «کافه» بگویید و اینکه «مانا» چگونه شکل گرفت.
ستاره اسکندری: پیش از هر چیز باید بگویم این خانه در واقع متعلق به خانواده جلالیست که میخواستند چراغش برای فرهنگ، ادب و هنر روشن نگه داشته شود. نخستین بار که به من پیشنهاد شد اینجا را ببینم، معماری کهن و اصالت خانه توجه مرا جلب کرد. به همین دلیل تصمیم گرفتم «خانه فرهنگ و هنر مانا» را پایهگذاری کنم تا در کنار آن، کافهای نیز با همین نام شکل بگیرد.
«مانا» در واقع نام دختری است از من که هرگز به دنیا نیامد. از نوجوانی شعرهایی مینوشتم خطاب به دختری خیالی به نام مانا، دختری که قرار بود بیاید و نیامد. همهچیزهایی که بعدها در زندگیام ساخته شد، نشانی از او داشت. واژه «مانا» برایم معنایی عمیق دارد؛ ماندگاری، تداوم و چیزی از جنس جان. به همین خاطر هر چه اینجا میبینید، از نگاه مانا، کافه مانا تا خانه فرهنگ مانا، همه به او تعلق دارد.
یک سال پس از راهاندازی خانه فرهنگ، «خانه موزه خیمهشببازی ایران» با پیشنهاد آقای سیاوش ستاری شکل گرفت؛ ایشان از بازماندگان آخرین نسل خیمهشببازان و شاگرد استاد خمسه ای هستند. اینجا شد مأمن عروسکها و ابزار نمایشهای سنتی، و دلیلی بر حفظ بخشی از میراث فرهنگیمان. دغدغه اصلی ما همین بود: اینکه در میان سونامی ابتذال و مصرفگرایی، آنچه از میراث گذشته، از معماری تا نمایش و موسیقی، مانده، چگونه میتواند زنده بماند. متأسفانه در بسیاری از عرصههای فرهنگی رو به رشد نبودهایم و این واقعیت تلخ، انگیزهای شد برای احیای این فضا. از نوجوانی شیفته روایتهایی بودم که از فروغ فرخزاد، شاملو یا دولتآبادی شنیده میشد. روزی به شوق کشف «صندلی فروغ» رفتم، تا ببینم او کجا مینشسته ،چه مینوشته و چه میدیده. برای ما که با فرهنگ زیستهایم، کافه نادری فقط یک کافه نیست یالالهزار فقط یک خیابان ،بخشی از حافظه جمعی است.
کافه مانا هم برایم چیزیست بیش از یک محل جمع شدن ،بخشی از هویت من است، حضور من در مدیریت کافه، نوعی اعتراض مدنی بود.مامنی در روزهای پر التهاب اجتماعی ..بهجای ادامه مسیر معمول بازیگری، خواستم کاری انجام دهم که پیوندی زنده با حافظه فرهنگیمان داشته باشد. از کافه سارا برنارد پاریس تا کافه نادری تهران، همیشه حس میکردم کافه، محل تلاقی اندیشهها و خاطرههاست.
تا پیش از ۱۴۰۱، دوست عزیزم آقای توحیدی ، مدیریت کافه را برعهده داشت. اما در جریان اعتراضات همان سال، اینجا در قلب حوادث بود و ناچار مدتی تعطیل شد. پس از مدتی تصمیم گرفتم خودم دوباره آن را احیا کنم. بهنوعی از دل یک بحران اجتماعی، به دامن خانه و فرهنگ پناه آوردم. در طراحی دوباره فضا، درکنار منوچهر شجاع طراح صحنه تیاتر ،کوشیدم مفهوم «خانه» حفظ شود؛ چون باور دارم در روزگار مدرن، معنای خانه از دست رفته است.
تصاویر روی دیوارها هم بازتابی از همین دغدغه هستند؛ شخصیتهای خیمهشببازی که ریشه در مردم کوچه و بازار دارند، مانند پهلوان کچل و ننه قابله. این تصاویر با عکسهای آنتوان سورگین، از نخستین عکاسان ایران، ترکیب شدهاند تا گذشته را در حال حفظ کنند.
چه تغییراتی در منو ایجاد کردید؟
منو کافه را کاملاً تغییر دادیم تا با این نگاه هماهنگ شود. برای من، مزه و بو همان چیزی است که انسان را به زندگی وصل میکند. در روزگار تلخ امروز، بوی نان تازه در فر، همان حسی را دارد که نسیم طبیعت. به همین دلیل، گاهی در مانا پخت شیرینی به صورت زنده انجام میشود تا حسی از زندگی جریان داشته باشد.
من اعتقاد دارم نسل جوان، که همهچیز را در موبایل خلاصه کرده، نیاز دارد با مفهوم واقعی مزه، بو و تجربه زیستن دوباره آشنا شود. برای همین، طراحی منو و حتی سسها و غذاها با وسواس خاصی انجام شد. آقای میری، طراح منو، همراه ما بود و ایده «غذای اختصاصی مانا» شکل گرفت؛ مثل کتلت مانا یا سیبزمینی مخصوص اینجا که طعم و ادویهاش را جای دیگری نمیتوان یافت.
کافه مانا حاصل همکاری جمعی از هنرمندان است: بازیگر، طراح صحنه، کارگردان، گرافیست و عکاس. اینجا هر کسی بخشی از روح خود را در فضا دمیده است. ما هرگز نخواستیم کافه را به کسبوکاری سودآور تبدیل کنیم؛ برای ما، اینجا خانهای است که مهمان در آن عزیز است، نه مشتری.
به همین خاطر، فعالیتهای فرهنگی بخش جدانشدنی ماناست. سهشنبههای ما به اجرای خیمهشببازی و کارگاههای آموزشی اختصاص دارد؛ تجربهای که کودکان امروز از آن بینصیب هستند. وقتی میبینم بچهها با شوق به عروسکها نگاه میکنند، حس میکنم تلاشم بیثمر نبوده.
مدیریت این خانه و کافه چه جایگاه کاری برای شما دارد؟
اگر روزی میتوانستم به گذشته برگردم، شاید همان ابتدا بهجای بازیگری، کافهداری را انتخاب میکردم.آخرین سریالی که بازی کردم «خسوف» بود، با کارگردانی مازیار میری؛ در آن نقش زنی به نام مهتاب را داشتم که کافهای داشت به نام «کافه مهتاب». بعدها که مانا را راه انداختم، حس میکردم دوربین همانطور روی ریل میآید جلو، فقط اینبار در زندگی واقعی من.
کافه مانا در بهمن ۱۴۰۱ دوباره با نگاهی تازه بازگشایی شد. راهاندازیاش آسان نبود، از شستن ظرف و تمیز کردن میز تا پذیرایی از مهمانان، همه با دست خودمان انجام شد. اما هر لحظهاش برای من لذتبخش بود. تنها حسرتی که دارم این است که کاش زودتر آغاز کرده بودم و کاش میتوانستم این فضا را بهطور کامل متعلق به خود کنم؛ خانهای فرهنگی که با عشق ساخته شد و با عشق ادامه دارد.
در سالهای دهه پنجاه و شصت، بعد از انقلاب، کافهها تقریباً از بین رفته بودند. کافه به نوعی از مظاهر غربی تلقی میشد و باورهای ایدئولوژیک زمان با آن زاویه داشت. آنچه بود هم بیشتر در بخشهایی خاص از شهر، مثل جردن یا میدان محسنی بود. فضاهایشان هم چندان حال و هوای کافه واقعی نداشت؛ بیشتر شبیه مکانهایی بودند برای خوردن سانشاین یا یک کاپوچینو و نهایتاً قرارهای عاشقانه. شما چه خاطراتی از آن دوران دارید؟
دقیقاً همینطور بود، خیلی سخت بود. ما در جوانی و دانشجویی بیشتر وقتمان را در «آش نیکوصفت» میگذراندیم. آن هم در زیرزمین با صندلیهای مدرسهای! من در تربت حیدریه به دنیا آمدهام. بعد از چند سال به تهران مهاجرت کردیم. آن زمان حدود چهار، پنج سال داشتم. اولین خانهمان در عباسآباد بود و دومی در خیابان پورسینا، روبهروی دانشگاه تهران. در واقع دوران کودکیام در مرکز فرهنگی شهر گذشت و شاید یکی از دلایل جذب همه اعضای خانوادهام به فرهنگ همین باشد.
در دوران ما واقعاً کافه به آن معنا وجود نداشت. یادم هست در کودکی شهربازی بود به اسم «لوناپارک» که به «فانفار» شهرت داشت. در آنجا ساندویچ فروشی و بوفهای بود که بستنی و پشمک و آب نبات و غیره داشت و ما زیاد آنجا میرفتیم. ولی از کافه خبری نبود. بعدتر، در نوجوانی، تکوتوک کافیشاپهایی در لابی هتلهای مجلل یا نقاط خاص شهر وجود داشتند؛ اما باز هم چیزی نبود که حالوهوای یک کافه واقعی را داشته باشد.
در دوران دانشجویی هم که اصلاً از این خبرها نبود. نهایت تفریح ما خوردن بستنی یا «میلکشیک» بود، که آن زمان خیلیها به اشتباه «میلشیک» تلفظش میکردند! من دبستان «اتفاق» همین حوالی، در مدرسهای که همکلاسیهای یهودی هم داشتم، گذراندم؛ در خیابان قدس. راهنمایی «مهدیه» و دبیرستان «نرجس» را در خیابان ایتالیا رفتم. برای همین شاید از لوکیشن «مانا» خوشم میاید و احساس میکنم خانه خودم است چون تمام دوران کودکی و جوانیام در همین محدوده گذشته است. بعد هم که به دانشگاه «تهران» رفتم.
در دوران دانشگاه واقعاً پول نداشتیم. اگر چند نفر با هم پول جمع میکردیم، نهایتاً میرفتیم قنادی فرانسه و یک «کافهگلاسه» میخوردیم، که خودش اتفاق بزرگی بود! ته خلاف ما رفتن به «آش نیکوصفت» بود، همانجا در میدان انقلاب، با پلههایی که پایین میرفت و صندلیهای ارج. هر چند الان مکانش عوض شده و آن حال و هوا را ندارد!یادم هست سینما سپیده هم یک کافه داشت به اسم «کافه سپید و سیاه»؛ آنجا چای را در لیوانهای پلاستیکی سرو میکردند و طعم پلاستیک با چای قاطی میشد! اما بازهم با عشق میخوردیم و بهمان خیلی میچسبید. من چون عاشق فروغ و شاعران و هنرمندان قدیمی بودم خودم رفتم کافه گل رضاییه و کافه نادری و پاتوقهای آرتیستهای قدیمی را هم کشف کردم.
کافه نادری هم گهگاه باز میشد. یادم هست در نوزدهسالگی برای اولینبار به آنجا رفتم، با پیرمردهایی که هنوز هم نسلشان در همان کافه حضور دارند. اما راستش هنوز هم کافه نادری نتوانسته خلاقیتی ایجاد کند که جوانهای امروزی را جذب کند.
من اما کافه را جایی برای تبادل اندیشه و فرهنگ میدانم؛ جایی که طعم و بو و رنگ، بخشی از تجربه فرهنگی هستند. کافه برای من شبیه ایران زمین است، شبیه هر کشوری است. کافه هویت جمعی میسازد. بعد از ۱۴۰۱، بهویژه این حس برایم پررنگتر شد. در اینجا چیزی که دوست دارم از کودک پنجساله تا سالمند هشتادساله میآیند؛ از زنان کاملاً محجبه تا دختران امروزی با پوشش انتخابی خودشان. این تنوع برایم زیباست. باور کنید تا امروز سه یا چهار مراسم عقد در اینجا برگزار شده! و چندین و چند بار خواستگاری داشتیم. بدون اینکه ما برنامهریزی کنیم؛ خودشان فضا را انتخاب کردهاند. برایم به عنوان یک آرتیست خیلی هیجانانگیز و زیبا است که مکانی داریم که مردم آن را امن و صمیمی میدانند

کافه امروز برای بسیاری از مردم، «خانه سوم» است؛ بعد از خانه و محل کار. جایی برای خلوتبودن در جمع. جایی که میتوان تنها بود و در عین حال از انرژی اطراف تغذیه کرد. نظر شما درباره این گزاره چیست؟
کاملا موافقم و حتی به نظر من از محل کار هم جلوتر است. بالکن بالا، پاتوق دوستان و همکاران نویسنده و فیلمنامهنویسی است که دوست دارند در تنهایی خلاقانهشان بنویسند ولی در کنار دیگران هم باشند. لپ تاپهایشان را جلوی شان میگذارند و در کنارش فنجانی قهوه یا بشقابی کتکت یا کوکو و … است و مینویسند. بعضی از فیلمها و نمایشنامهها خوب همینجا نوشته شدهاند. حتی دوستانی داریم که با عقاید و ظاهرهای گوناگون که شاید خارج از این فضا کنار هم قرار نگیرند، اما در این فضا یکدیگر را میپذیرند.
چه باعث میشود در این فضا کافه همدیگر را میپذیرند؟
من باور دارم کافه مانا از جنسی است که امنیت خانه را منتقل میکند. همیشه به همکارانم میگویم بگویید «کافه خانه مانا»، چون واقعاً خانه است؛ «خانه موزه خیمهشببازی ایران». برای من، «خانه» چیزی است که سالهاست در مدرنیته زشت تهران گم شده؛ همان مدرنیتهای که اصالت و میراث ما را از معماری تا آشپزی تهدید کرده است.خودم را پلی میدانم میان گذشته و آینده؛ انتقالدهنده فرهنگی که نباید گم شود.
در جهان امروز، زنجیرهای از کافههای یکسان وجود دارد، از استارباکس و عربیکا و تیم برتون گرفته تا نمونههای مشابه در ایران. چه چیزی در اینجا است که هویت ایرانی به فضا میدهد؟
در فرنگ هم کافههای با اصالت آن جغرافیا داریم که از زنجیره جهانی جدا هستند و هویت خودشان را دارند. ما آمدیم در قلب شهر تهران یک اتفاق محلی را رقم زدیم. ساختمان آن تاریخی است؛ خانهای حدوداً هشتادساله از دوران پهلوی دوم. برخلاف تصور عموم، تعداد خانههای قاجاری در تهران کم است، اما خانههای پهلوی اول و دوم فراوان هستند. متأسفانه بسیاری از آنها بیتوجه رها شده یا تبدیل به انبار شدهاند، در حالی که اینها هویت شهری ما هستند. در همین خیابان «آناتول فرانس» و «قدس» کنونی بیش از ۳۰ خانه رضاشاهی و پهلوی دوم وجود دارد. اما مسئله این است که ما در حفظ و نگهداری آنها نمیکوشیم. بعضی از آنها تبدیل به انبار شدهاند یا خالی و متروکه افتاده اند. در صورتیکه اینها هویت شهری هستند.
الان کمتر مجموعهای در تهران به اندازه ما ترکیبی از گذشته و حال ارائه میدهد، از خیمهشببازی تا غذاهای سنتی مثل آش ترخینه و کله جوش. برای من دگرگونه فکر کردن، دگرگونه مزهداشتن و دگرگونه رفتار کردن اصل است. مثلاً ما کتلت را نه به سبک سنتی در نان سنگک، بلکه به شیوهای تازه و تلفیقی مثل ساندویچ سرو میکنیم، چون نسل جدید با فرهنگ غذایی متفاوتی بزرگ شده. هدفم همیشه ایجاد تلفیقی پستمدرن از گذشته و حال است؛ چیزی که هم ریشهدار باشد و هم زنده و امروزی.
فضای اینجا از همان ابتدا چشمنواز و جذاب است؛ طراحی و چیدمانش نشان میدهد که به جزئیات توجه فراوانی شده. وقتی به عکسها نگاه میکنم، میبینم رنگ و بافت پارچهها، جنس وسایل و حتی نور، همه با هم هماهنگاند. طراحی آشپزخانه، جعبههای چوبی، میزها و عناصر دیگر نشان میدهد که برای طراحی داخلی این مکان بسیار فکر شده است. این طراحی را چه کسی انجام داده و چقدر از سلیقه شخصی شما در آن دخیل بوده؟
این فضا در ابتدا توسط آقای محمد توحیدی راهاندازی شد. بخشی از وسایل و عناصر اولیه متعلق به ایشان است. پس از ورود من، با آقای منوچهر شجاع، طراح صحنه، تصمیم گرفتیم با الهام از مفهوم «خانه»، بازآفرینی فضایی انجام دهیم که حس خانه داشته باشد. زیاد با هم گفتوگو کردیم تا به ترکیبی برسیم که نه کاملاً سنتی باشد و نه از حالوهوای امروز دور شود، چون جوان امروز آن میزان از سنتگرایی را نمیخواهد. من شخصاً به فضاهای سنتی علاقهمندم، اما ترجیح دادم با نگاهی امروزیتر آن را بازتاب دهیم.
بخش عمده طراحی با نظارت آقای منوچهر شجاع و بر اساس سلیقه و خواست من انجام شد. پیشتر، زمانی که آقای توحیدی این مکان را داشتند، برادر بزرگم سیامک که معمار است با آقای مهندس مهاجری بازسازی انجام شده بود و اورسیها و پنجره های حیاط و غیره را طراحی و نصب کردند. بعدها ما به مرور فضا را کاملتر کردیم. چیدمان فعلی، انتخاب وسایل، و ترکیب رنگها بیشتر بر اساس سلیقه نگاه تازه ایست که نتیجه کار جمعی و ترکیبی است؛ خانم معصومه بهرامی، خانم نرگس، و همه بچههای کافه در طراحی و دکور نقش داشتهاند. ما یک تیم واقعی هستیم، در واقع مثل یک خانواده.
این کافه را امتداد فعالیتهای هنری که تا امروز داشتید میدانید یا تنفسی است بین کارهای هنریتان؟
من سالهاست که مشغول فعالیت صنفی ام و از آن مهمتر فعالیت فرهنگی در بلوچستان از راه اندازی کتابخانه سیار تا تهیه تئاترشان و یا اجرای خیمه شب بازی و آموزش به کودکانش …اینجا امتداد فعالیتهای هنری من است، نه صرفاً یک محل کاری تازه. همیشه تلاش کردهام در هر کاری رگهای از فرهنگ و معنا وجود داشته باشد. این فضا هم ادامه همان نگاه است: حفظ میراث فرهنگی و غذایی، در عین حال ارائه آن به شکلی مدرن و قابل فهم برای نسل جدید. مثلاً در کنار کاپوچینو، چای لاهیجان سرو میکنیم؛ یا شیرینیهایی که در خود کافه پخته میشوند و بوی خانگی دارند. این ترکیب گذشته و امروز برایم جذاب است.
در کنار اینها، از موقعیت فرهنگی کافه هم استفاده میکنم. علاوه بر «سهشنبههای مبارک» و کارگاههای گوناگون، تمام نشستهای سینماییام را هم اینجا برگزار میکنم. مثلاً وقتی فیلمی تهیه میکنم، نشست نقد و گفتوگویش در مانا انجام میشود. برای من، اینجا «خانه فرهنگ و هنر مانا» است، حتی اگر در قالب یک کافه ظاهر شود.
در دورهای بعد از اتفاقات ۱۴۰۱، تصمیم گرفتم مدتی در حیطه بازیگری فعالیت نکنم. حدود یک سال و نیم برای خودم نوعی سوگواری داشتم . در همان دوران، سعی کردم فعالیت فرهنگیام را به شکلی تازه ادامه دهم و کافه را به یک تجربه فرهنگی بازآفرینیشده تبدیل کنم.
از برنامههای فرهنگی اینجا بیشتر برایمان بگویید.
یکی از اتفاقات جالب اینجا مربوط به گروهی از خبرنگاران و روزنامهنگاران زن بود که به دلایل مختلف ممنوع الکار شده بودند. چون زنان انرژی حیاتی بالایی دارند، شروع کردند به آشپزی، شیرینیپزی و ساخت شکلات. این گروه بخشی از دوستان مجموعه سپیدار بودند. سال گذشته به مناسبت روز خبرنگار، رویدادی سهروزه با همکاری مانا و چند نفری از روزنامهنگاران سپیدار برگزار کردیم. برای اینکه دوستان روزنامهنگار این همانی بکنند فضای طبقه بالای کافه را به دفتر روزنامه تبدیل کردیم، سه نسخه روزنامه چاپ شد. نام این ایونت را «آفریدههای غذایی» گذاشتیم.
در آن پروژه، هفت زن حضور داشتند، از مهسا امروآبادی تا آزاده محمدحسین و دیگر دوستان. من روی واژه «آفریدهها» اصرار داشتم چون باور دارم زن میتواند از هیچ، چیزی بیافریند و در عین حال در برابر فشارها مقاومت کند. امیدوارم بتوانم از آن رویداد مستندی بسازم، چون برایم نگاهی زنانه و عمیق به آفرینش و مقاومت داشت.
همینطور در همین کافه نخستین جشنواره تخصصی خیمهشببازی ایران را نیز سال گذشته برگزار کردیم. واقعیت این است که برگزاریاش از نظر مالی بسیار دشوار بود ،از دعوت گروههای شهرستانی گرفته تا تأمین اسکان و غذا، اما انجامش دادیم. امسال با شروع جنگ و شرایط اقتصادی، ادامهاش سختتر شده، اما امیدوارم بتوانم اسپانسری پیدا کنم.
من در همین کوچه بزرگ شدم و میدانم کافهها در این محله چقدر مهم هستند. در حالیکه گاهی روسای دانشگاه تهران و بعضیها تصور میکنند کافهها میتوانند برای جوانان مضر باشند، من معتقدم دقیقاً برعکس است: کافهها امنترین و فرهنگیترین پناهگاهها برای جوانان امروز هستند. کافیست سری به اطراف پارک لاله یا زیر پل کالج بزنید تا ببینید نبود چنین فضاهایی چه خطرهایی در آنجاها برای جوانان درست میکند.
برای همین گاهی از خودم میپرسم: چطور ممکن است در سال ۲۰۲۵، در عصر هوش مصنوعی، هنوز نگاه رسمی به کافه چنین منفی باشد؟ وقتی در جهان، حتی نهادهایی مثل میراث فرهنگی به ترویج کافهها کمک میکنند، ولی اینجا هنوز از طرف دانشگاه مقاومتهایی وجود دارد. در حالیکه آموزش عالی، دانشگاه، و جامعه فرهنگی باید همزمان و هماهنگ عمل کنند.
در کنار فعالیتهای کافه، موزه خیمهشببازی ما هم بهطور منظم فعال است. این موزه به نوعی پایگاه آموزشی و فرهنگی برای گسترش این هنر در سراسر کشور شده. مثلاً آقای سیاوش ستاری با همکاری ما بیش از ۴۰۰ تا ۵۰۰ اجرای خیمهشببازی در بلوچستان انجام داده است. در سال ۹۸ با حمایت منطقه آزاد چابهارتوانستیم نخستین «ماشین خیمهشببازی ایران» را راهاندازی کنیم و بعدتر ها سیاوش ستاری با ماشین خودش که تبدیل خیمه شب بازی سیار شده بود به مناطق مختلف از چابهار تا خراسان وشمال و جنوب و مرکز و آذربایجان سفر کرد.
این حرکت باعث شد خیمهشببازی دوباره به دیده ی مردم برگردد. اگر این بنیاد فرهنگی و مجموعه مانا وجود نداشت، چنین اتفاقی ممکن نبود.
پست های مرتبط
آفت تصمیمات نادرست بر نهال صنعت قهوه ایران
منصور ضابطیان: کافههای ایران را با پاریس عوض نمیکنم