سینما روی میز مرمری کافه گرکو
- سارا شمیرانی
- 2دقیقه
مارچلو ماسترویانی و کافه
مارچلو ماسترویانی، ستارهی بیرقیب سینمای ایتالیا، بیش از آنکه مرد قاب دوربین باشد، مرد میزهای کافه بود. با آن سیگار همیشهروشن و لبخندی که معلوم نبود از حُزن میآید یا شوخی، در کافههای رم مینشست و بیآنکه چیزی بگوید، حضورش زندگی میساخت.

او بازیگری نبود که برای نقش آماده شود.خودش نقش بود. و اگر از او میپرسیدی نقش را کجا تمرین میکند، نمیگفت در استودیو، نمیگفت در خانه، بلکه آرام دستش را در هوا میگرداند و اشاره میکرد به میزهای کافه گرکو، یا روساتی، یا حتی آن کافهی بینامونشان در پیچِ پشتی تئاتر آرژانتینا.
همانجا بود که مردمان رم، او را نه بهعنوان بازیگر، بلکه بهعنوان یک«چهرهی شهر»میشناختند.
در کافه بود که مینوشت، میخواند، تمرین میکرد، عاشق میشد، رنج میکشید و سکوت میکرد. رمِ دههی ۵۰ و ۶۰، هنوز شهر ماشینهای فیات و موتورسیکلت نبود؛ رم شهر گفتگو بود. صدای قهوهساز، شلوغی میدان اصلی، صندلیهای فلزی لق، و چشمهایی که نگاه میکردند. ماسترویانی همهی اینها را با خود داشت.
او در مصاحبهای با یک روزنامهنگار فرانسوی گفته بود: «من کافه را ترجیح میدهم به دفتر کار. در کافه، میتوانی تماشاچی زندگی باشی، بیآنکه کسی از تو انتظار چیزی داشته باشد».
کافه برایش نوعی پناهگاه بود. نه پناهگاه فرار، بلکه پناهگاه تماشای جهان. همین نگاهِ عمیق، همزمان بیتفاوت و حساس، چیزی بود که فلینی را شیفتهی او کرد. فلینی جایی گفته بود: «مارچلو در زندگی واقعی هم مثل فیلمها بود. کافی بود بنشیند در کافه، فنجان قهوهاش را بچرخاند، و به نقطهای دور خیره شود. دیگر هیچ دیالوگی لازم نبود»
در فیلم La Dolce Vita، آن صحنهی معروفی که مارچلو در ساحل قدم میزند، دور از رم پرزرقوبرق، دقیقاً حاصل همان روزهایی بود که در کافه مینشست، از پشت عینک آفتابیاش مردم را نگاه میکرد و از درون، با زندگی درگیر بود.
حضور دائمی در میزهای کافه مثل Antico Caffè Greco (قدیمیترین کافه رم) او را تبدیل به چهرهای فراتر از بازیگری کرد.
فلینی و همراهان هنریاش، او را زادهی فضای رم و اندیشهی خیابانی و کافهای میپنداشتند، چهرهای که خودش فیلم بود. نقلقولها بهوضوح نشان میدهند او نه برای دیدهشدن، بلکه برای دیدن و درک انسانی عمیقتر در کافهها حاضر میشد.
کافه برایش صحنهی عمومی بود، اما بدون فریاد. در آن فضا، نه تمرکز بازیگری بود، نه خشم روشنفکری. چیزی بینابینی، خاکستری، چیزی دقیقاً مثل خودش. نه کاملاً جدی، نه کاملاً شوخ.
دوستی قدیمیاش جایی گفته بود: «مارچلو را اگر میخواستی پیدا کنی، کافی بود در رم بچرخی و ببینی کدام کافه صندلیاش خالی نیست. او مردِ صحنه نبود، مرد میز بود»
حتی وقتی پیر شده بود، هنوز هم سر ظهر میرفت کافه کانووا، همانجایی که مجسمهسازها و بازیگرها قهوه میخوردند. با کت خاکستری و شال باریکی دور گردن، آرام مینشست، لبخند میزد، و اگر کسی میپرسید: «فیلم جدید چی؟» فقط میگفت: «فیلم؟ همینجاست. مردم. نگاه کن».
پست های مرتبط
از چاقویی بر میز تا انقلابی در هنر؛ روایت کافه ولتر
از لندن تا بوستون؛ میراث یک کافه و حلقه خیام
