منصور ضابطیان: کافه‌های ایران را با پاریس عوض نمی‌کنم

منصور ضابطیان از سیر تحول کافه‌ها در ایران، خاطرات کافه‌گردی در جهان و ایران و نقش کافه‌ها در بازتاب تاریخ اجتماعی ایرانیان می‌گوید.
منصور ضابطیان: کافه‌های ایران را با پاریس عوض نمی‌کنم
منصور ضابطیان

کافه نوشت: «من عاشق همین کافه‌های ایران خودمان هستم». این جمله منصور ضابطیان نقطه آغاز گفت‌وگویی شد درباره سیر تحول کافه‌ها در ایران، از دهه‌های ممنوعیت تا امروز که به «خانه سوم» ایرانیان تبدیل شده‌اند. این مجری، روزنامه‌نگار و نویسنده در این مصاحبه از خاطرات کافه‌گردی در ایران و جهان می‌گوید و نقش کافه‌ها را به عنوان راویان تحولات اجتماعی تحلیل می‌کند.

نخستین بار چه زمانی عنوان «کافه» را شنیدید و کی احساس کردید می‌تواند جایی جدا از خانه و محل کار باشد؛ جایی که زیاد بروید، بنویسید یا قرارهای دوستانه‌تان را آنجا بگذارید؟

دقیقاً همان اواخر دهه ۷۰ بود. تا آن زمان اگر می‌خواستیم قراری بگذاریم، حتی اگر قرار عاشقانه‌ای هم بود، جای مناسبی برای دیدار وجود نداشت؛ جایی نبود که بتوانی راحت بنشینی و نگاه‌ها مزاحمت نباشد. امروز از ویژگی‌های کافه‌ها این است که می‌توانی با هر کسی، در هر حالتی، بنشینی و کسی نگاهت نمی‌کند، اما آن روزها ممکن بود اگر با جنس مخالف جایی می‌نشستی، همه نگاهت کنند و این برای مردم به خصوص زنان آزاردهنده‌ بود. حتی گاهی کسی می‌آمد و می‌پرسید: «شما دو نفر چه نسبتی با هم دارید؟».

وقتی به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم از دوران اصلاحات بود که کافه‌ها با تعریف امروزی و جهانی آن کم‌کم شکل گرفتند، اما رشد چشمگیرشان مربوط به دهه ۹۰ است. تا پیش از آن، حتی در دهه ۸۰ هم تعداد کافه‌ها زیاد نبود و عادت به کافه‌نشینی در ما شکل نگرفته بود. قرارها معمولاً در خانه یا دفتر کار برگزار می‌شد. اما حالا برای خود من جالب است که با وجود داشتن دفتر کار شخصی و خانه‌ای که در آن تنها زندگی می‌کنم، خیلی وقت‌ها ترجیح می‌دهم قرارهای کاری‌ و دوستانه‌ام را در کافه بگذارم، چون حال  و فضای متفاوتی بهم می‌دهد. حتی برای نوشتن هم گاهی ترجیح می‌دهم به کافه بروم؛ با اینکه خانه و دفترم محیطی آرام دارند، اما فضای کافه برایم الهام‌بخش و جذاب‌تر است.

فکر می‌کنم این تأییدی است بر اینکه امروز کافه را «خانه سوم» می‌نامند؛ یعنی پس از خانه و محل کار، سومین مکانی است که افراد در آن وقت می‌گذرانند، دیدار می‌کنند و معاشرت دارند.

برای بعضی‌ها حتی خانه دوم است، چون کارشان را از کافه انجام می‌دهند، و برای برخی دیگر خانه اول. آدم‌هایی را می‌شناسم که در طول روز آن‌قدر در کافه‌های مختلف قرار دارند که عملاً آنقدر وقت در خانه نمی‌گذرانند.

ویژگی کافه برای شما چیست که به گفته خودتان خیلی وقت‌ها به جای دفتر کار و خانه در آن قرارهای‌تان را می‌گذارید یا حتی تنها در کافه می‌نشینید یا کار می‌کنید؟

این چیزی است که من را به کافه می‌کشاند؛ آدم‌ها. من معاشرت با آدم‌ها را دوست دارم. کافه مرا به‌سمت خودش می‌کشد چون فرصت معاشرت با آدم‌ها را بهم می‌دهد؛ تماشای مردم برایم لذت‌بخش است. وقتی در کافه می‌نشینم، اگر میز اجتماعی باشد حتماً با نفر کناری گپ می‌زنم، آشنا می‌شوم، گاهی رفیق می‌شویم، شماره ردوبدل می‌کنیم و با هم چیزهای مشترکی پیدا می‌کنیم؛ یا به آدم‌ها نگاه می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم هر کدام از این آدم‌ها چه قصه‌ای دارند. برایم جالب است که آدم‌ها با سلیقه‌ها، ظاهرها و نگاه‌های متفاوت تماشا کنم.

گاهی در کافه نشسته‌ام برای قرار کاری یا دوستانه و می‌بینم با محبت و سلام و احوال‌پرسی آدم‌ها، آن خلوت از بین می‌رود. برای همین معمولاً گوشه‌ای می‌نشینم تا از دور مردم را تماشا کنم.

از گذشته نگذریم. از کافه‌های ده هفتاد و هشتاد بگویید. از روزهایی که کم کم نسکافه و قهوه فرانسه جای‌شان را به اسپرسو لاته دادند؟

یکی از مهم‌ترین‌ پاتوق‌های ما «شوکا» بود در مرکز خرید گاندی که یارعلی پورمقدم، خدابیامرز، صاحبش بود. همان‌جا چند کافه دیگر هم بود، یا مثلاً کافه‌ «تئاتر» در جردن که هنوز هم هست و صاحبش حسین آقاست، برادر آقای صالح علاء که از قدیمی‌ترین کافه‌های تهران بعد از انقلاب است. یابه هر حال برای خیلی‌ها کافه «نادری» یک حس نوستالژیکی داشت و همچنان هم دارد. کافه نادری در همه این سال‌ها با افت و خیزها و باز و بسته شدن‌ها بود با اینکه اصلا شبیه کافه‌های امروزی هم نیست. برای من هم همین‌هاست که همه نسل ما در تهران سراغ داشتیم. همین معدود کافه‌ها بود و اصلا کافه‌های متفاوت و رنگارنگ به شکل امروزی نبود.

من الان در محله سنایی و خیابان کریم‌خان زندگی می‌کنم و هر بار که از سفر برمی‌گردم و ۱۰ تا ۱۵ روز گذشته، می‌بینم چند کافه تازه باز شده! یکی از دوستان نزدیکم که در همان محله زندگی می‌کند، با من قرار گذاشته‌ایم هر کافه‌ای که تازه افتتاح می‌شود، اول برویم امتحانش کنیم. همین کار برای‌مان نوعی تجربه‌ زنده و پرشور از زندگی شده است و یک پرسپکتیوی به زندگی‌مان داده.

سنایی را واقعاً مثل پاریس می‌دانم؛ مخصوصاً عصرهای جمعه، وقتی به‌خاطر گالری‌ها و افتتاحیه‌ها، خیابان پر از رفت‌وآمد است. وقتی از انتهای سنایی خیابان کریم‌خان پیاده به سمت بالا می روم تا به خیابان تخت طاوس می‌رسم، حس می‌کنم در یکی از خیابان‌های مرکزی پاریس قدم می‌زنم. خانم‌های زیبا، پسرهای خوش‌تیپ و خوش ‌لباس، کافه‌ها همه شلوغ و پر از گفت‌وگو… همه منتظرند کافه‌ای خلوت شود تا بنشینند. برای من، به‌عنوان ساکن آن منطقه، این حال و هوا خیلی لذت‌بخش است و حال خوبی دارد.

شما هم به‌عنوان یک مجری شناخته‌شده و هم به‌عنوان جهانگردی با تجربه شناخته می‌شوید؛ کسی که کتاب‌های سفرهایش معروف است. در سفرها، کافه‌ها برای تان چه جایگاهی دارند؟ آیا آن‌ها را مکانی برای شناخت فرهنگ و مردم می‌دانید؟

قطعاً. یکی از بزرگ‌ترین لذت‌ها و سرگرمی‌های من در سفر، رفتن به کافه‌هاست. حتی در سفرهای گروهی که برگزار می‌کنم تا دیگران با سبک سفر من آشنا شوند، حتماً چند تا نشست کافه‌گردی جزو برنامه‌هاست. چون کافه‌ها بخشی از فرهنگ آن شهرند؛ با نشستن در آن‌ها می‌توانی مردم را ببینی، رفتارشان را بشناسی، و از دل همین تجربه‌هاست که به شناخت عمیق‌تری از مکان می‌رسی. در هر سفری، کافه جزو سه یا چهار مقصد اول من است.

پیشنهادی برای مطالعه: چون عاشق ایرانم

منصور ضابطیان: کافه‌های ایران را با پاریس عوض نمی‌کنم

کافه‌های کدام شهرها، چه در ایران و چه در جهان، در ذهن شما پررنگ‌تر مانده‌اند؟

در ایران، اگر بخواهم بگویم، شیراز و اصفهان کافه‌های لوکال بسیار خوبی دارند و کافه‌های شهسوار هم واقعاً باکیفیت‌اند. من چون ساکن رامسرم، بیشتر در آنجا زندگی می‌کنم. شاید کافه‌های رامسر خیلی شیک یا مجللی نباشند، اما برای من جذاب‌اند، چون معمولاً وقتی به رامسر می‌روم، برای نوشتن تنها هستم. هر روز حتماً به یک یا دو کافه می‌روم؛ یک بار صبح و یک بار عصر. برایم کافه در آنجا محل معاشرت و آشنایی و از تنهایی در آمدن است، جایی برای شناخت مردم شهر، نه فقط مکانی گذرا.

اما در خارج از کشور، در تفلیس گرجستان واقعاً کافه‌ها بی‌نظیر هستند. پاریس که جایگاه خودش را دارد و اساساً نباید با هیچ شهری مقایسه شود، چون «پاریس است و کافه‌هایش»! در لیست بهترین کافه‌ها قطعا  از استانبول هم باید نام برد. کافه‌های نیویورک هم خوب‌اند، هرچند با وجود کافه‌های زنجیره‌ای متعدد، هنوز می‌شود جاهای خاص پیدا کرد. اما اگر بپرسی بدترین کافه‌هایی که دیده‌ام کجا بوده، باید بگویم در کانادا. مثلاً در تورنتو باید بیست تا سی دقیقه پیاده‌روی کنی تا به یک کافه محلی دنج برسی. بقیه همه از این زنجیره‌ها ست مثلا «تیم هورتونز» که یک جوری «استارباکس» کانادایی است؛ که قهوه‌هایش واقعاً بی‌کیفیت‌اند.

کلا از افرادی هستید که به کافه‌های زنجیره‌ای گارد دارند و فقط به کافه‌های لوکال و محلی می‌روند یا نه؟

نه گاردی روی کافه‌های زنجیره‌ای ندارم اما ترجیحم این است که به کافه‌های لوکال بروم. یعنی بیشتر طرفدار

کافه‌های محلی‌ام، چون در آن‌ها فرهنگ واقعی مردم جاری است. مثلاً در اروپا به همین دلیل کافه‌نشینی را دوست دارم. البته کافه‌های زنجیره‌ای خوب هم بعضی جاها وجود دارد. مثلا در ترکیه کافه‌های زنجیره‌ای به نام «دنیای قهوه» هست که شیرینی‌هایش خیلی خوب است و قهوه‌اش هم چندان بد نیست.

اما جالب است بدانی قهوه‌های تهران را هیچ کجا ندارد! می‌دانم باورش سخت است ولی صادقانه این را می‌گویم. خیلی جالب است که اینجا در ایران، در کافه از تو می‌پرسند: «لاین قهوه شما چیست؟» و مثلاً می‌گویند «عربیکا» یا « ۳۰ به ۷۰» یا «۶۰ به ۴۰». در حالی که در بسیاری از کشورهای دنیا اگر چنین چیزی بپرسی، با تعجب نگاهت می‌کنند و اصلا متوجه نمی‌شوند که چه داری می‌گویی؛ قهوه دیگر قهوه است! مخصوصاً در ایتالیا. البته کافه‌های ایتالیا هم جزو دسته خوب‌هاست که داشت از قلم می‌افتاد.  به‌نظرم قهوه در ایران، با وجود کیفیت خوبش، هنوز آن‌طور که باید قدر دیده نشده است.

در ایران، به‌عنوان یک روزنامه‌نگار و نویسنده، از منظر تحولات اجتماعی، فکر می‌کنید کافه می‌تواند راوی تاریخ اجتماعی باشد؟ مثلاً اگر از عکس‌ها شروع کنیم و از دهه ۶۰ تا امروز نگاه کنیم. مثل کافه گل رضاییه یا مثلاً کافه فرانسه در میدان انقلاب. آیا از ردپای تغییرات کافه‌ها می‌توان فهمید جامعه چه تغییراتی کرده است؟

طبیعتاً این اتفاق فقط برای کافه نمی‌افتد. در هر جای دیگری هم اگر مثلاً یک دوربین بگذاری و یک تایم‌لپس سی‌ساله بگیری، صحنه اول و آخرش اصلاً شبیه هم نیستند. شاید مکان یکی باشد، اما چهره و رفتار مردم کاملاً تغییر کرده است. خیلی از کسانی که حالا در کافه‌ها یا خیابان می‌بینی، در دهه ۶۰ قابل تصور نبود. ما از دورانی عبور کردیم که حالا وقتی به آن نگاه می‌کنیم، بیشتر خنده‌دار به نظر می‌رسد.

مثلاً من برنامه‌ای دارم به نام «ساطور» که درباره خاطرات اهالی فرهنگ است؛ از دهه‌ها سانسوری که با آن روبه‌رو بودند. برنامه طنزی شده که در عین حال غم‌انگیز است؛ چون وقتی به آن سال‌ها نگاه می‌کنیم، خنده‌مان می‌گیرد از چیزهایی که برای‌مان تابو یا ممنوع بود. برای بچه‌های دهه ۸۰ دیگر این‌ها قابل درک نیست.

ببین، کافه هم مثل هر چیز دیگری، مسیر تاریخ مدرن ما را بازتاب می‌دهد؛ چه از منظر سیاسی‌ و ‌اجتماعی و چه اقتصادی. شاید تعریف تغییرات در این مسیر خودش جالب باشد. سال ۲۰۰۰، برای اولین بار به پاریس رفتم. برایم شگفت‌انگیز و هیجان‌انگیز بود. در یک خیابان شلوغ، کافه کوچکی دیدم که مردم در صف ایستاده بودند تا میز خالی شود. روی تکه‌کاغذی نوشته بود: «Espresso: 1€». درحالی‌که در بقیه کافه‌ها ۱/۲ یا ۱/۵ یورو بود. برای همین آنجا همیشه شلوغ بود. برای یک اروپایی، یک سنت هم اهمیت دارد. آن موقع به پول ما خیلی گران می‌شد و با یک یورو در تهران می‌شد چند تا اسپرسو خورد. من با خودم گفتم مگر دیوانه هستم برای قهوه به این گرانی در صف به ایستم.

سال‌ها گذشت. شانزده سال بعد، سال ۲۰۱۶، دوباره از همان‌جا رد شدم؛ هنوز صف بود و هنوز اسپرسو یک یورو! اما در همان مدت، قیمت قهوه در تهران صد برابر شده بود. سال ۲۰۲۴ هم که دوباره گذرم افتاد، هنوز همان یک یورو بود. و قهوه در تهران دیگر از یک یورو هم گران‌تر شده بود. ولی حالا منوی امروز کافه‌های تهران را با اول امسال و حتی ماه گذشته مقایسه کن!

دوستی دارید که در کافه با او آشنا شده باشید؟

بله، یک‌بار با دوستم به کافه‌ای رفته بودیم. فضای قشنگی داشت و گفتیم اینجا عکس بگیریم. من عکس گرفتم و باریستا گفت: «می‌شود من هم با شما عکس بگیرم؟» گفتم: «حتماً.» بعد مدتی همدیگر را می‌دیدیم. شماره و آدرس صفحه‌اش را داد و عکس را برایش فرستادم. همین شد شروع یک دوستی خیلی عمیق که هنوز هم ادامه دارد؛ هرچند دیگر باریستا نیست و شغل دیگری دارد.

در سفرهای خارجی هم خیلی از دوستی‌هایم در کافه شکل گرفته‌اند. معمولاً برای نوشتن کتاب‌هایم تنها سفر می‌کنم، و وقتی در کافه، آدمی تنها می‌بینم، معمولاً با هم گپ می‌زنیم. اغلب کسانی که تنها هستند، در کافه می‌نشینند و همان‌جا گفتگو شکل می‌گیرد. اصلا انگار بعد از مدتی تو به کافه می روی که آدم‌هایی را که فقط در همان کافه می‌بینی را ببینی.

پاتوق خاصی هم دارید؟

بله، معمولاً به کافه «دوبار» در محله سنایی می‌روم. تقریباً هر روز سری به آنجا می‌زنم و آدم‌هایی را می‌بینم که فقط همان‌جا با آن‌ها آشنا شده‌ام. بیرون از آن فضا همدیگر را نمی‌بینیم، اما دیدنشان خوشحالم می‌کند. ویترهای آنجا را خیلی دوست دارم. باریستاها و ویترهای آنجا را دوست دارم. حتی دلم برایشان تنگ می‌شود. مثلاً اگر یک ماه در سفر باشم، وقتی برمی‌گردم، دلم می‌خواهد زود بروم «دوبار» و بچه‌های آنجا را ببینم. شاید خودشان ندانند چه احساسی نسبت بهشان دارم، اما انگار بخشی از زندگی‌ام شده‌اند. وقتی چیزی یا کسی را مدام می‌بینی، به دیدنش عادت می‌کنی.

نوشیدنی مورد علاقه‌تان چیست؟ قهوه تلخ می‌خورید؟

لاته بدون شکر یا عسل؛ بدون هیچ افزودنی. این نوشیدنی محبوب من است. مگر اینکه مثلاً چند روز پشت‌سرهم قهوه خورده باشم و دیگر نخواهم بخورم. البته من چای‌خور هم هستم و چای را خیلی دوست دارم. اسپرسو هم که اصلا دوست ندارم. در نهایت خیلی مجبور بشوم آمریکنو می‌خورم.

کافه دوران دانشجویی‌تان کجا بود؟

کافه دوران دانشجویی ما نبود.

یعنی با هم کلاسی‌ها و بچه های دانشگاه کجا قرار می‌گذاشتید؟

بوفه دانشگاه (می‌خندد). من اینقدر همیشه کار می‌کردم که دیگر وقتم به کافه و اینها نمی‌رسید. یادم است اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰، جایی بود پشت موزه هنرهای معاصر، پارک لاله، یک بازارچه‌ای بود که هنوزم هست و ما آنجا قرار می‌گذاشتیم. الان داغون شده ولی آن موقع جای درست و حسابی بود. هنوز هم هست. چند کافه و رستوران داشت؛ هم پیتزای خوبی سرو می‌کردند، هم فضای دنجی داشتند. البته قهوه‌ای که در مقابل قهوه الان مثل شوخی بود، حرف از دورانی است که حتی نسکافه برای خودش رؤیایی بود! در دهه ۶۰ اصلاً نسکافه به این معنا وجود نداشت؛ اگر کسی خارج می‌رفت و نسکافه می‌آورد، برای همه جذاب بود.

منصور ضابطیان: کافه‌های ایران را با پاریس عوض نمی‌کنم

کافه‌ها چه تاثیری روی چهره شهر می‌گذارند؟

پرسپکتیو شهری و اجتماعی را بیشتر می‌کنند. ما در طراحی مبلمان شهری، آدم‌ها را به عنوان یک ابژه فراموش می‌کنیم؛ آن‌ها را به عنوان بخشی از بافت شهر نادیده می‌گیریم. اینکه آدم‌ها هم مهم‌اند، آن‌ها به فضا هویت و سر و شکل می‌دهند را معمولاً فراموش می‌کنیم. فقط به این فکر می‌کنیم که ایستگاه اتوبوس کجا باشد، محل استراحت کجا باشد، پارک کجا باشد و … ؛ اما آدم‌هایی که قرار است در آن فضا مشارکت داشته باشند را در نظر نمی‌گیریم.کافه‌ها، به ویژه آن‌هایی که در تعامل با محیط بیرون‌اند، یعنی کافه‌هایی که چند صندلی و میز در پیاده‌رو دارند، می‌توانند پرسپکتیو شهری را جذاب‌تر کنند.

شهری که کافه بیشتر دارد مردم در آن با هم مهربان‌تر هستند؟

جواب این سئوال قطعا باید مبتنی بر یک تحقیق و پژوهش میدانی باشد. ولی اگر بخواهم نظر شخصی‌ام را بگویم به نظرم آدم‌ها وقتی مثلا بیرون کافه منتظر هستند تا میز خالی شود یا میان بیرون تا سیگاری بکشند یا سر میز سوشال کافه نشستند و موقعیت‌های این چنینی با دیگران معاشرت دلپذیری می‌کنند و احساس دوستی بین‌شان بیشتر می‌شود؛ ارتباطات عمیق‌تر و لبخندها بیشتر می‌شود. در واقع، چیزهای مشترک، علایق مشترک، کلونی‌های بیشتری می‌سازند. مثلاً در سربازی، معمولا کسانی که سیگار می‌کشند خیلی زودتر با هم دوست می‌شوند، چون در یک «خلافکاری» مشترک‌اند! همان باعث می‌شود بروند گوشه‌ای سیگار بکشند و همان جا سر گفت‌وگو بین‌شان باز می‌شود و آشنایی و دوستی شکل می‌گیرد. در کافه هم همین است. آدم‌هایی که به یک کافه خاص می‌روند، معمولاً علایق مشترکی دارند؛ بعضی دنبال فضای نوستالژیک‌اند، بعضی دنبال سکوت و دنجی، بعضی دنبال نمایش و جمع. همین اشتراک‌هاست که باعث شکل‌گیری رابطه می‌شود، مثل یک کلوب از آدم‌هایی با علاقه‌مندی‌های مشترک.

پیشنهادی برای مطالعه: قهوه با بدن شما چه میکند؟

کافه شما را یاد چه اثر هنری یا ادبی می‌اندازد؟

برای من کافه بیشتر یادآور کتاب است. چون همیشه پیوند نزدیکی با نویسنده‌ها داشته است. خیلی از نویسنده‌ها در کافه‌ها زندگی و کار کرده‌اند. بیش از موسیقی‌دان‌ها یا نقاش‌ها، نویسنده‌ها سوژه‌هایشان را از دل کافه‌ها بیرون کشیده‌اند. بسیاری از کافه‌های دنیا با نام نویسنده‌ها گره خورده‌اند؛ از کافه نادری در تهران گرفته تا «کافه لیترری» در سن‌پترزبورگ که پاتوق پوشکین بود، همان‌جا که آخرین قهوه‌اش را پیش از دوئل نوشید. یا د کوبا، هاوانا کافه‌ای که پاتوق همینگوی بود. که آن یکی از محبوب‌ترین کافه‌های زندگی من بوده. در واقع، اغلب کافه‌های معروف جهان با نام نویسنده‌ای شناخته می‌شوند.

در میان فیلم‌ها و سریال‌ها چطور؟ مثلاً کافه «ریک» در فیلم کازابلانکا؟

مشهورترینش برای من کافه «سنترال پارک» سریال «فرندز» است.

در مراکش به کافه «ریک» رفتید؟

جالب است بدانی در شهر کازابلانکا اصلاً کافه‌ای به نام «ریک» وجود نداشت! صحنه‌های فیلم را در هالیوود ساختند. من  به مراکش رفتم، به شهر کازابلانکا، و فکر می‌کردم همه مردم شهر حتماً «کافه ریک» را می‌شناسند. مثل این است که توریستی در تهران دنبال کافه نادری بگردد. از هرکس می‌پرسیدم «کافه ریک کجاست؟»، می‌پرسید: «کافه ریک چیه؟» می‌گفتم «فیلم کازابلانکا!» می‌گفتند: «فیلم کازابلانکا چیه؟!» اغلب‌شان اصلاً نمی‌دانستند. بعد از کلی جست‌وجو فهمیدم آن کافه واقعی نیست. البته در سال ۲۰۰۴، یک خانم آمریکایی زمینی در کازابلانکا خرید و یک کافه به نام «ریک» ساخت. من رفتم و آنجا خیلی شبیه فضای فیلم بود، ولی چون می‌دانستم قلابی است، برایم چندان دلچسب نبود.

در کافه‌های فرانسه و ایتالیا از این لوکیشن‌های مشهور سینمایی ندیدید؟

وقتی از کافه‌های پاریس یا ایتالیا حرف می‌زنیم، من بیشتر مجذوب کافه‌های کوچک ایتالیایی‌ام؛ آن‌هایی که در روستاها و شهرهای کوچک‌اند، با فضایی دنج و صمیمی. در مینی سریال Ripley(ریپلی) که این اواخر هم دیده و تحسین شد از این کافه ها زیاد می‌بینی. من عاشق همین کافه‌های کوچک محلی در شهرهای کوچک ایتالیا هستم. در این کشور هر شهر کوچکی معمولاً یک کافه در میدان اصلی‌اش دارد. من هر وقت به ایتالیا رفتم، حتماً به چنین کافه‌هایی سر زدم. در فیلم Call Me By Your Name هم دقیقاً همین فضا را می‌بینی؛ قهرمان‌ها در همان کافه‌های محلی می‌نشینند. من حتی در همان روستای «آترانی» که ریپلی فیلم‌برداری شده بود، در همان کافه نشستم و در کتابم درباره‌اش نوشته‌ام. در فرانسه، به‌ویژه در سریال‌هایی مثل Emily in Paris، همیشه کافه‌ها بخشی از زندگی روزمره‌اند. وقتی به آنجا می‌روی، دلت می‌خواهد در همان فضا بنشینی، در یک کافه پاریسی واقعی.

پست های مرتبط