تقابل قدرت با شورِ کافهها
- ساناز صفایی
- 10دقیقه
کافهنوشت: به گفته خودش وقتی کتابها و مقالاتش ممنوعالانتشار شد، کلاسهایش تعطیل و فعالیتهای مستندسازیاش با بنبست روبهرو شد، راهی جز پناه بردن به کافهداری نیافت. اما «کافه تاریخ» برای حسین دهباشی فقط یک کسبوکار نبود؛ پناهگاهی شد برای گردهمایی اهل فرهنگ، علاقهمندان تاریخ و جوانانی که در جامعه محدود شده امروز، جایی برای گفتوگو و تجربه زیسته نمییابند. در این گفتوگو، دهباشی از مشکل قدرت با کافهها و اینکه چرا نهایتا آنها را تحمل میکند و اینکه چرا کافهها در سالهای اخیر به یکی از معدود سنگرهای جامعه مدنی بدل شدهاند میگوید؛ فضاهایی شکننده اما زنده، که با وجود فشارها و تهدیدها همچنان محل مقاومت، معاشرت و ساختن خاطرات جمعیاند.
پیش از شروع گفتوگو، نکتهای گفتید که برایم جالب بود. شما گفتید قبل از تأسیس «کافه تاریخ»، اصلاً اهل رفتن به کافه نبودید، در حالی که معمولاً کسی که کافه میزند، خودش باید اهل کافه رفتن باشد.
دهباشی: نه، واقعاً اهلش نبودم. فکر میکنم گاهی در جوامعی که تلاطم و ناپایداری وجود دارد، خیلی چیزها جای چیز دیگری را میگیرند و کارکرد دیگری پیدا میکنند. مثلاً دانشگاه بهجای کارکرد علمی، گاهی به محلی برای فعالیتهای حزبی تبدیل میشود؛ یا روزنامهها بهجای اطلاعرسانی، کارکردهای یک حزب را پیدا میکنند. دانشگاه گاهی محترمترین جا برای فعالیت سیاسی بود و این فعالیت در قالب مجامع دانشجویی ادامه پیدا میکرد. این پدیده را در حوزههای دیگر هم میتوان دید؛ مثلاً روزنامهنگارانی که ممنوعالقلم میشوند، سراغ شغلهای دیگری میروند.
در واقع، در یک دوره، شغل اصلی من مستندسازی بود، اما به دو دلیل با مشکل مواجه شدم: اول اینکه بخش زیادی از کار مستند، سفارشدهندهاش رسانهها هستند و در کشور ما بسیاری از رسانهها به شکل مستقیم یا غیرمستقیم تحت تأثیر دولت یا جشنوارهها قرار دارند. این شرایط، کار را سخت میکرد. دوم اینکه کتابهایم بعد از مدتی ممنوعالانتشار شدند و خودم ممنوعالقلم شدم؛ در دانشگاه هم ممنوعالکار و ممنوعالتدریس بودم.
پس محیط کافه، در آن شرایط، ممکنترین گزینه برای درآمدزایی بود، هرچند همراه با چالشهای زیاد. چون در بخش عملیاتی کار، یعنی تهیه، تدارک و آمادهسازی، تجربهای نداشتم، نمیتوانستم خدمات را بهدرستی ارزیابی کنم یا هزینهها را خوب مدیریت کنم. به همین دلیل، حاشیه سودی که معمولاً کافهها دارند، برای ما خیلی دیر ایجاد شد.
کافهها معمولاً دو دستهاند: بعضی بهخاطر محصول خودشان، مثل قهوه، و بعضی به بهانه ایجاد محفل برای افراد جذاب میشوند. من «تاریخ» را بهعنوان محور اصلی انتخاب کردم. دلیلش این نبود که جذابترین حوزه باشد یا من در آن حرفهای باشم؛ تاریخ به من نزدیکتر بود. میدانستم کافههای بازی، موسیقی یا گالری درآمد بیشتری دارند، اما آدم آن حوزهها نبودم.
همچنین میدانستم که مخاطب تاریخ مانند دهههای ۶۰ یا ۷۰ دیگر گسترده نیست؛ علاقهمندان جدی معمولاً سن بالاتری دارند و حتی اگر به کافه بیایند، حجم سفارششان کم است، معمولاً با یک چای مینشینند. در مقابل، جوانها که معمولاً بیشترین سفارش و درآمد را ایجاد میکنند، کمتر با حوزه تاریخ ارتباط برقرار میکنند و آن را خستهکننده میدانند.
یعنی کسی به شما پیشنهاد راهاندازی کافه را نداد؟
دهباشی: نه، اینجوری نبود. واقعیت این است که من بر سر دوراهی انتخاب بین مدیرعاملی ناسا و کافه تاریخ نبودم که کافهداری را انتخاب کنم! گزینههای زیادی پیش روی من نبود. شاید هم اتفاقاً به همین ناآشنایی، اوایل کار را کمی ساده گرفته بودم و فکر میکردم آسان است. اگر از اول میدانستم اینقدر سخت است، شاید نمیرفتم سراغش. چون کار واقعاً سختی است. تنها شانسی که آوردم، دوستانی حاضر به همراهی و همکاری شدند که آنها این کار را میشناختند.
کافه تاریخ بیشتر یک کافه است یا یک موزه یا گالری زنده تاریخ؟
دهباشی: برای من خیلی مهم است که کسی که اینجا میآید، از قهوه، کیک و خوراکی که اینجا هست، با همان استانداردهای موجود، راضی باشد و لذت ببرد. اما قسمتی که حاشیه است، در واقع تاریخ است. تاریخ برای من آن «متن» زندگی است. مثلاً روی تکتک تیترهایی که شما روی در و دیوار اینجا میبینید، فکر کردم؛ اینکه کدام کنار کدام قرار بگیرد. شاید چشم خیلی سریع رد شود، اما برای من مهم بود.
همینطور روی برنامهها و کلاسهای درسی که اینجا برگزار میشود، فکر شده. من حتی برای راضی کردن بعضی اساتید بسیار خواهش کردم تا تشریف بیاورند و در محیط کافه کلاس برگزار کنند. این کار خیلی سخت بود؛ چون محیط کافه، محیطی مثل دانشگاه نبود که در جامعه ما خیلی شناختهشده باشد و از این جهت برای اساتید سخت بود. طبیعتاً بیشتر دوست داشتند در دانشگاه درس بدهند.
اساتیدی مثل آقایان برهانی، دکتر فاضلی، دکتر زیباکلام، دکتر زیدآبادی، علایی، منصور ضابطیان… اینها اغلب دانشگاهی بودند. اولش احساس میکردند که خیلی سخت است، اما در ادامه فکر میکنم خاطره خوبی برایشان رقم خورد. استقبال از کلاسها عالی بود. شرکتکنندگان همه قبل از اساتید میآمدند و با تشویق و کفزدن برای اساتید کلاسها تمام میشد. چون شرکتکنندگان با علاقه واقعی و انتخاب خودشان میآیند، هم در کلاسها منظم و فعال هستند و هم از کتابفروشی استقبال خوبی میکنند.
استقبال از خود کافه بهعنوان صرفاً کافه به چه شکل است؟
دهباشی: بنا به دلایلی، این استقبال بالا نیست. ما در محدوده نزدیک به دانشگاه تهران هستیم. دو، سه سال پیش در دوران ریاستجمهوری مرحوم رئیسی، برخی کاربران شبکههای اجتماعی مدعی شدند دانشگاه تهران در تلاش است کافههای اطرافش را تعطیل کند. این موضوع از نامهای با سربرگ دانشگاه تهران و امضای رئیس دانشگاه به وزیر علوم برآمد که در پی هک سایت وزارت علوم منتشر شد. در این نامه ذکر شده بود که به منظور «صیانت از فرهنگ اصیل اسلامی-ایرانی» برخی کافهها که در املاک متعلق به دانشگاه دایر شده بودند، جمعآوری شده و تنها یک کافه هنوز فعال است که آن هم بهزودی تعطیل خواهد شد. هرچند سایر کافههای اطراف که در املاک غیردانشگاهی هستند، مشمول این اقدام نشدهاند، اما بههرحال در بازار کافههای این منطقه تأثیر گذاشت.
چون کافه اساساً کارکردش این است که مثل هر صنف دیگر، وقتی تعدادشان کنار هم جمع شود، مشتریاش بیشتر میشود؛ مثل ایرانشهر و کریمخان که بورس کافههاست. بنابراین، بخشی از مخاطبان کافه، در واقع سرریز مخاطبان کلاسها هستند.
روزی که فکر کردید برای امرارمعاش و برای ادامه زندگی باید بروید سراغ کافهداری، احساس شکست کردید؟ ابتدای امر برایتان سنگین بود؟
دهباشی: من آن «شکست» را قبلاً خورده بودم. یعنی اول از کار روزنامهنگاری و مستندسازی پشیمان شده بودم و فکر خودکاوی کرده بودم. برای همین، کافهداری به نظرم کار مفیدی بود. ضمن اینکه کلاً معاشرت با آدمها و مهمانیدادن و پذیراییکردن را همیشه دوست داشتم؛ بنابراین هیچوقت از این کار معذب نشدم. اصلاً قبلش متوجه شده بودم که من هر کاری بهتر در زندگیام میتوانم انجام دهم، جز کار فرهنگی. و دیگر با آسودگی هر شغلی را میتوانستم بپذیرم.
قهوه برای شما چه جایگاهی دارد؟ بیشتر به چشم یک نوشیدنی به آن نگاه میکنید یا بهانهای برای گفتوگو؟
دهباشی: حتی پیش از آنکه کافه به شکل امروزی رایج شود، ما در قهوهخانههای سنتی همین کارکرد را داشتیم. در مشرقزمین این موضوع خیلی جدی بوده که آدمها دور هم جمع شوند، بخشی از فشارهای زندگی را زمین بگذارند، شریک دردهای یکدیگر شوند، راهنمایی بدهند و بگیرند، سبک شوند و دوست پیدا کنند. این تجربه عمیقتر از چیزی است که امروز تصور میکنیم.
به همین دلیل، شاید یکی از مهمترین بخشهای زندگی شهری که با همه فشارها دوام آورده، همین کافههاست؛ چه در تهران و چه در شهرهای دیگر ایران. بسیاری از حوزههای دیگر یا ممنوع بودهاند، یا گران و کمدسترس. اما تولدها، قرارهای دوستانه و حتی دیدارهای کاری، بیشتر در کافهها شکل گرفته است. امروز هم بخش جدی از زندگی روزمره ما را به خود اختصاص دادهاند. حتی زوجهایی که ساعات کاریشان اجازه صرف یک وعده غذایی مشترک نمیدهد، گاهی فرصتی پیدا میکنند تا با هم به کافه بروند.
از این منظر، کافهها میتوانند نوعی «آرشیو خاطرات جمعی» باشند؛ همان کاری که کتابخانه یا موزه در بسترهای دیگر انجام میدهند. به نظرم نزدیکترین پدیده به کافه در دنیای امروز، شبکههای اجتماعی است. در شبکههای اجتماعی معرفت تولید نمیشود، بلکه بیشتر «توهم معرفت» به افراد داده میشود. همین مسئله یکی از آفتهای کافهها هم هست؛ یعنی کمتر پیش میآید بحثهای عمیق و معرفتی در آنها شکل بگیرد. بیشتر روابط عاطفی یا برنامههای سبک و گذراست.
اما یک فرق مهم وجود دارد: در شبکههای اجتماعی محتوا بهسرعت گم میشود، مثل توییتی که امروز پرسر و صداست و یک هفته بعد حتی نویسندهاش بهسختی آن را پیدا میکند. اما در کافهها، خاطره و تجربه زیسته ماندگار میشود، هرچند نه به شکلی ثبتشده و مدون.
یعنی کافه را جایی برای تحولات اجتماعی و فرهنگی نمیدانید؟ یا دستکم نمیتوان سیر این تحولات را در قاب آن دید؟
دهباشی: کافه بهطور ذاتی یک پدیده فردی و «چهرهبهچهره» است. خودش ماندگاری ندارد، مگر آنکه در قالب رسانهای دیگر ثبت شود؛ مثل کتاب، فیلم یا نمایش. در این صورت است که اثر ماندگار میشود.
در تاریخ هم نمونههای زیادی داریم. مثلاً بخشی از مباحث اولیه مکتب فرانکفورت در کافهها شکل گرفت. یا در انقلاب ۱۹۶۸ و حتی جنبشهای جوانان عرب در کشورهایی مثل مصر و سوریه، کافهها محل گفتوگو و تبادل نظر بودند. اما بهمحض اینکه افراد از کافه بیرون میآمدند، همهچیز تمام میشد. مگر اینکه کسی آن صحبتها را یادداشت یا ضبط میکرد و به سند تبدیل میساخت.
کافه میتواند منشأ اتفاقات باشد، اما خودش به ذات بایگانی و حافظه جمعی ندارد. تنها زمانی این گفتوگوها و تجربهها ماندگار میشوند که کسی آنها را ثبت، تدوین و بازآفرینی کند؛ چه در قالب اثر ادبی، چه در قالب شناخت جامعهشناختی.
یکی از مسائلی که همیشه شاهدش هستیم و در سالهای اخیر پررنگتر هم شده، تقابل پایانناپذیر بین دستگاههای اجرایی و بخش سنتی جامعه با کافهها است. کافهها بیشتر از هر فضای دیگری به دلیل نقض حجاب اجباری توسط مشتریها، برگزاری ایونتهای جوانها یا حضور موسیقی زنده و دیجی پلمب میشوند. به نظر شما علت این فشارها چیست و چرا حکومت تا این اندازه با کافهها مشکل دارد؟ از طرف دیگر چرا مقاومت کافهها اینقدر زیاد است که حتی با وجود خطر پلمب، باز هم به فعالیت ادامه میدهند؟ این تقابل شدید از کجا شکل گرفته است؟
دهباشی: به نظرم این تعارض شبیه اختلافات درون یک خانواده است؛ بین پدر و مادر و فرزندان. همیشه وجود داشته، اما امروز پررنگتر شده چون جامعه در معرض سبکهای متنوع زندگی قرار گرفته که پیشتر تجربهاش را نداشته است. در جامعهای که رسانههای متکثر وجود دارد، اختلافها پراکنده میشوند و فشار روی یک نقطه متمرکز نمیشود. حالا هرچقدر زمینههای این مجادله بیشتر باشد، فشارها در یک جای خاص متمرکز نمیشود. هرچقدر تعداد زمینههای مجادلهها محدودتر شود، فشارها هم در جاهای محدودتری متمرکز میشوند و دعواهایی که قرار بوده در جاهای دیگری اتفاق بیفتد، حالا همه به چند جای محدود و خاص میآیند.
بخش زیادی از اختلافات و بحثهایی که الان بین حکومت و مردم است را میتوانستیم در دانشگاهها یا مطبوعات مطرح کنیم. در دورههایی مثل سالهای ۵۷-۵۸ یا ۷۶-۷۷، مطبوعات فضایی پرنشاط ایجاد کرده بودند و بار زیادی از بحثها و مسائل از دوش جامعه برداشته میشد. اما وقتی این عرصهها بسته شد، همهچیز فشرده شد در معدود فضاهای باقیمانده مثل کافهها. ما دیسکو نداریم، کلاس آزاد نداریم، تعداد تئاترها و فیلمها هم کم شده، جشنوارهها هم با محدودیتهای بیشتری مواجه شدند. طبیعی است که همه اینها از موسیقی یا ایونتهای جوانها محدود شدند به معدود جاهای موجود که یکی از آنها کافه بود. کافهها هم چون میخواهند درآمد داشته باشند، چارهای ندارند جز اینکه در برابر این فشارها و پلمبها و غیره مقاومت کنند و ادامه بدهند؛ چون درآمد آنها از مشتری است و با رضایت مشتری تأمین میشود. یعنی کافهدارها قصد مقاومت در مقابل حکومت یا مبارزه چریکی ندارند، بلکه چاره دیگری ندارند.
از طرف دیگر، نیاز اجتماعی به شادی و دور هم بودن آنقدر مهم است که جوانها از آن کوتاه نمیآیند. کجا بروند؟ پارک که محدودیت دارد و امکان پذیرایی نیست. خانههای شخصی هم امنیت و آزادی عمل لازم را ندارند. خود حکومت هم نمیتواند آنها را کنترل کند، پس کافه را به پارک و خانه ترجیح میدهد؛ چون حداقل میتواند نظارت داشته باشد. بنابراین، کافهها به پناهگاه شهری تبدیل میشوند و جوانان همراه خودشان هم علایقشان را میآورند، هم حساسیتهای حساسها را با خودشان میبرند. بنابراین اگر زمانی حکومت اراده کند که کافهها نباشد، کاملاً شدنی است. حکومت بهراحتی به دلایل ساده میتواند کافهها را تعطیل کند. حالا پرسش این است: اگر حکومت میتواند کافهها را ببندد، چرا این کار را نمیکند؟ پاسخ ساده است: چون در عمل، کافهها بخشی از مسئولیتی که نهادهای نظارتی باید خودشان بابتش هزینه بکنند را به دوش میکشند. بههزینه کافه دوربین میگذارند. از کافه میخواهند تذکر حجاب بهجای آنها بدهد، وگرنه تعطیل میشود. اما وقتی آن جوان به پارک برود، این دستگاههای نظارتی میخواهند چه کنند؟ به کافه میتوانند بگویند حواست باشد مواد یا الکل اینجا مصرف نشود، وگرنه تعطیلت میکنم، ولی به موتوری داخل پارک که نمیتوانند این را بگویند. بنابراین حاکمیت با وجود مخالفت با فرهنگ کافه و سبک زندگی آن، بهطور کامل هم نمیتواند حذفشان کند.
پس میتوان نتیجهگیری کرد حکومت مرتب با کافهها در میافتد، اما کافه در واقع به نفع خودش هم است؟
دهباشی: بله، ولی حکومت دفع افسد به فاسد میکند. یعنی حکومت کلاً با پدیده کافه مشکل دارد؛ نه فقط با کافههای مدرن، بلکه حتی با کافههایی که مخاطبان مذهبی دارند هم مشکل دارد؛ چون اساساً با «فرهنگ نشستن و گفتوگو کردن» در کافه و سبک زندگی که در پس آن نهفته است، مشکل دارد. حکومت آرزو دارد جوانان به دارالقرآن و مسجد و حسینیه بروند.
ولی جوانها نمیروند.
دهباشی: بله، دقیقاً. پس چون نمیروند، باید انتخاب کند که جوان به پارک و خانه خالی برود یا به کافه و از بین این دو، کافه را انتخاب میکند. اما این به معنی نیست که به کافه علاقه داشته باشد یا مورد تأییدش باشد. درست مثل وجود پلتفرمهای آنلاین میماند. صداوسیما میخواهد سر به تن پلتفرمها نباشد ولی بهرغم محدودیتها دوام میآورند؛ چون اگر نبودند، مردم سراغ ماهواره میرفتند. اگر امکان جمعآوری ماهوارهها وجود داشت، هیچکدام از این پلتفرمها یک دقیقه هم دوام نمیآوردند؛ چون صداوسیما میگوید باید فقط من را تماشا کنید. بنابراین در این ماجرا، کافه یک محیطی است که کافهدار درست است که اغلب در پی راههایی برای فرار از محدودیتها و چالش با آنها است، اما عملاً دارد یک بخشی از آنها را هم اعمال میکند.

عکس: شاهین حسن زادگان
اگر تاریخ ایران یک کافه بود، به نظرتان چه جور کافهای است؟
دهباشی: وقتی درباره تاریخ ایران صحبت میکنیم، یعنی داریم درباره یک دوره بسیار طولانی و پرفرازونشیب صحبت میکنیم. تاریخ ایران مثل جغرافیای ایران پر از تنوع است. شما در جغرافیای ایران همزمان هم برف میبینید، هم صحرا، هم دشتها و باغهای سرسبز و پرگل و هم سواحل شرجی دریاها و غیره. گنجاندن همه اینها در یک فریم عکس ممکن نیست. تاریخ ایران هم بزرگتر از این است که در یک کافه جا بشود.
کافهها اغلب جایی برای گفتوگو بودند، بهخصوص بین روشنفکران. یعنی ما در یک دورهای مثلاً در تئاتر پاتوقهایی داشتیم که بهترین هنرمندهای تئاتر آنجا رفتوآمد داشتند. یا نویسندههایی مثل صادق هدایت اهل کافهنشینی بودند. نمونههای خارجی هم مثل همینگوی داریم. چه عنصر جذابی در کافه وجود دارد که اینقدر هنرمندان و نویسندگان و روشنفکران را به کافه میکشاند؟
دهباشی: تنبل بودند و نمیخواستند خانههای همدیگر بروند، برای همین کافه میرفتند که هر کسی هم سهم خودش را بدهد. شاید فضایی برای عرضهکردن خودشان هم بوده. اما شما یک محیط مثل حسینیه ارشاد را دارید. مشابهاش در کافه در ایران کجا میشود؟ هیچجا. شما در چندین مسجد مختلف در تهران دارید، چندین مدرسه مختلف در تهران دارید که اینها جریانساز بودند. مشابهاش میشود کدام کافهها در ایران؟
به نظر من کافههای ما قابل مقایسه با کافههای جاهای دیگر نیستند که شما بگویید که مثلاً روسو میآمده صحبت میکرده یا مونتسکیو میآمده صحبت میکرده.
یعنی در غرب کافههای جریانساز بوده، ولی در ایران چنین چیزی نداریم؟
دهباشی: بله، در کافههای جریانساز شما در آنجا میبینید بسیاری از کافهها هست که افراد نسخههای قبل از انتشار آثار مهم فلسفی خودشان را، آثار مهم ادبی در حال نگارش، همانجا ازشان بازخورد میگرفتند. برای خود همینگوی این وضعیت پیش آمده. در جریان نوشتن اثر، دارد تعامل میکند با محیط. اما ما کی این اتفاق میافتاده؟ یا اینجوری میخواهم بگویم اگر میافتاده، من از آن خبر ندارم یا ثبت و ضبط تاریخی جدی نشده.
امروز چطور؟ این پتانسیل را میبینید که کافهها بتوانند در جامعه جریانساز باشند؟ مثلاً محلی برای بروز و ظهور جریانهای اعتراضی باشند؟
دهباشی: بله، حتماً. بیشترین چالشی هم که کافهها امروز با حکومت دارند، همین است. یعنی هر ایونتی این پتانسیل را دارد. شما نگاه کنید، حرکت سیاسی دانشجویی در گذشته هم معمولاً از اعتراض به غذای سلف دانشگاه شروع میشد.
پس برای همین مثلاً میبینیم ایونت زنان موتورسوار پیش از اینکه اصلاً برگزار بشود، کافه را پلمب میکنند؟
دهباشی: بله، از نظر حکومت در شرایطی که هنوز گواهینامه موتور به زنان نمیدهند، این کافه آمده یک بستر برای یک عده قانونشکن فراهم کرده. درست است که حکومت به کافهها بهعنوان دفع افسد به فاسد نگاه میکند، اما دیگر تحملشان اندازهای دارد. تحملشان تا این اندازه نیست که بیاید و ساختارهای سیاسی و فرهنگی را دیگر خیلی صریح به چالش بکشد. کما اینکه ماجرای حجاب اجباری زنان در کافهها شکسته نشد، در خیابان شکسته شد، اما بعداً اثر خودش را در پوشش مردم در کافهها هم گذاشت. و اتفاقاً بیشترین جایی که هنوز هم فشار میآورند، همین کافههاست. یعنی در کافه بیشتر میتوانند فشار بیاورند تا خیابان.
کدام اتفاق تاریخی را دوست داشتید امکانش بود در این کافه بازسازی یا دوباره روایت کنیم؟
دهباشی: ما اتفاقاً بهتازگی یک اتفاق تاریخی در این کافه داشتیم و با اینکه تلخ بود، برای من خاطرهانگیز شد. وقتی جنگ شروع شد، نیمهشب که خبر آمد، فردای آن روز هم… چه کار کنیم؟ تصمیم گرفتیم که وقتی بچهها رفتند، ما بایستیم و چای و شیرینی بدهیم. دانمارکی میخریدیم که قیمت نداشت و خودمان هم سرمان گرم شود. این جریان چای رایگان شاید چند ساعت بیشتر طول نکشید، اما جالب بود.
یک آقایی آمد تا چای بخورد. وقتی گفتیم مهمان ماست و رایگان است، ایشان آدم متمولی نبود ولی نهتنها قبول نکرد، بلکه کارت کشید و ۱۰ میلیون تومان پرداخت کرد و گفت که میخواهد از حرکت ما تشکر کند و همراهمان باشد. روز اول ما شیرینی گرفتیم، اما بعد مردم خودشان شیرینی و میوه آوردند، بهحدی که ما حتی میبردیم و در جاهای دیگر اطراف بین مردم پخش میکردیم.
تولد من هم در همان روزها بود و خیلیها کیک میآوردند؛ ما کیکها را تقسیم میکردیم و میان مردم میبردیم. فیلم موزیکال مثل «اشکها و لبخندها» هم برای مردم پخش میکردیم. در آن روزها دیدم افرادی که در شرایط عادی شاید کنار هم نمینشستند، کنار هم قرار گرفتند. مثلاً یک روز خانمی با چادر و خانمی دیگر بدون حجاب اجباری، کنار هم نشستند و با هم معاشرت میکردند.
آنقدر مردم میوه آوردند که دیگر نمیدانستیم با همه آنها چه کنیم، و بیشتر زردآلو میآوردند. من بهشوخی بهشان گفتم: «کی به شما گفته که قرار است جنگ با زردآلو انجام شود؟»
تمام ۱۲ روز جنگ، کافه باز بود. در این ۱۲ روز، ما فکر میکردیم که پناه دیگران شدیم، در حالی که دیگران پناه ما شدند. آدمها با طیفهای مختلف فرهنگی کنار هم آمدند و در لحظات ترس، به هم پناه میدادند. اگر کسی میترسید، غریبهای به او تسلی خاطر میداد و کمکش میکرد. از آن خاطره بد، یک خاطره تاریخی خوب شکل گرفت. من خوشحالم و با یادآوری آن روزها احساساتی میشوم.
اگر میتوانستید یکی از شخصیتهای تاریخ معاصر ایران را سر میز این کافه دعوت کنید، چه کسی بود و چرا؟
دهباشی: من دوست داشتم آن چند دقیقهای را که میتوانستم با چنین مهمانی سر یک میز باشم، بیشترین استفادهای را بکنم که الان در زندگی بهش احتیاج دارم و آن شادی و استراحت است. بنابراین از رضا ارحام صدر دعوت میکردم. همنشینی خوشی میشد. شاید هم از تختی یا فردین دعوت میکردم که آدمهای لوطی و بامعرفتی بودند.
پست های مرتبط
آفت تصمیمات نادرست بر نهال صنعت قهوه ایران
منصور ضابطیان: کافههای ایران را با پاریس عوض نمیکنم