محمود دولت‌آبادی; از تردید تا پذیرشِ کافه

محمود دولت‌آبادی از تردید به پذیرش کافه رسید؛ نویسنده‌ای که نوشتن را از خاک و مردم می‌گرفت، اما در کافه نادری و قهوه‌خانه‌ها الهام یافت و روایت‌های راستگوی اجتماعی آفرید.
محمود دولت‌آبادی

محمود دولت‌آبادی پسرِ روستازاده‌ای که تجربه‌ی مستقیمِ خاک و فقر را در وجودش داشت، با آن فضای نیمه‌مدرنِ دود و پچ‌پچ راحت نبود. او از کارگاه کفاشی آمده بود، از دوچرخه‌سازی، از صحنه‌های تئاتر کوچک شهرستان‌ها، و نمی‌توانست به‌راحتی با مردانی که پشت میزهای کافه نادری با پالتوهای خوش‌دوخت بحث سیاست و ادبیات می‌کردند، احساس نزدیکی کند.

برای دولت‌آبادی، نوشتن باید از زیست واقعی می‌آمد، نه از فرمول‌های تئوریک و ژست‌های روشنفکری. در آن سال‌ها، کافه‌نشینی برایش چیزی بود از جنس نمایش بی‌ریشه؛ یک نوع حضور نمادین در فضای ادبی، بدون ارتباط با خاک و مردم. او ترجیح می‌داد بنویسد، کار کند، یا در کتاب‌فروشی‌های ارزان‌قیمت بگردد، تا اینکه پشت میز کافه بنشیند و در بحث‌هایی شرکت کند که گاه بیشتر از آن‌که به عمل منجر شوند، در دایره‌ی کلمات می‌چرخیدند.

اما شهر، نویسنده را تغییر می‌دهد. تهران دهه‌ی ۴۰ با تمام تنش‌ها، سانسورها، اعتصاب‌ها و مجله‌ها، فضایی بود که نویسنده نمی‌توانست در انزوا دوام بیاورد. دولت‌آبادی، کم‌کم و بی‌آن‌که به‌طور مستقیم به آن اعتراف کند، پذیرفت که کافه، تنها یک «محفلِ بورژوایی» نیست. جایی‌ست که در آن می‌توان نگاه کرد، شنید، و بی‌صدا نوشت. جایی که آدم‌ها با صدای بلند بحث می‌کنند، اما سکوت‌ها و مکث‌ها مهم‌تر از هر کلمه‌اند.

در کافه نادری، با غلامحسین ساعدی آشنا شد؛ نویسنده‌ای با زبان تند و ذهنی تیز که احترام دولت‌آبادی را برانگیخت. از همین نقطه بود که کافه برای او معنا پیدا کرد. بعدتر، در کافه فیروز یا کافه‌های دنج‌تر خیابان ویلا و قهوه خانه وطن کنار سینما سعدی بیشتر دیده شد. اما هنوز با دیگران فرق داشت. اهل حاشیه‌نشینی بود. بیشتر می‌شنید تا بگوید. نه برای تحلیل‌های سیاسی، بلکه برای یافتن تکه‌هایی از زندگی که بعدتر در کلیدر و سلوک و روزگار سپری‌شده بازتاب پیدا کردند.

محمود دولت‌آبادی

نویسنده کتاب ده جلدی کلیدر از خاطرات خود در آن دوران اینطور می‌گوید:

«این ده داستان، علاوه‌ بر نمایش‌نامه تگنا برای من بسیار عزیز هستند. این داستان‌ها در دوره‌ای از زندگی من نوشته شده‌اند که جا و مکانی برای نوشتن‌شان نداشتم و تقریباً همه‌شان را در قهوه‌خانه‌های تهران و عمدتاً در قهوه‌خانه وطن – کنار ورودی سینما سعدی – می‌نوشتم. از صبح تا ناهار بازار، که قهوه‌خانه شلوغ می‌شد، می‌نوشتم. وقتی پول دیزی نداشتم پا می‌شد می‌رفتم بیرون، نصف نان و با عنوان شدن قهوه‌خانه برمی‌گشتم آن‌جا و می‌نشستم پشت همان میز کوچک ته آن باریکه. زمستان‌ها هم پشت به دیوار گرم مطبخ می‌دادم تا بدنم جان بگیرد. یادم هست داستان گاواره بان را در قهوه‌خانه نبش خیابان کوشک به پایان رساندم. پس چنین داستان‌هایی از صمیمت خاصی باید برخوردار باشد.»

این تغییر تدریجی، از انزوا به حضور، از شک به پذیرش، بخشی از مسیر فکری و انسانی دولت‌آبادی بود. کافه برای او نه صرفاً جایی برای معاشرت، بلکه یک امکان بود: فضایی برای دیدن چهره‌ی شهر، بدون واسطه. و همین نگاه بیرونی و درعین‌حال دقیق، همان چیزی‌ست که آثارش را به یکی از راستگوترین روایت‌های اجتماعی معاصر ایران تبدیل کرده.

پست های مرتبط